دیانادیانا، تا این لحظه: 12 سال و 10 ماه و 29 روز سن داره

دیانا نازی

گِر گِر!

چند روز پیش دیانا داشت واسه خودش بازی می کرد که متوجه شدم داره یه شعر میخونه و همزمان بااون شعر، یه سری حرکت هم می کنه. گوش که دادم متوجه شدم این شعره ورزشه که تو مهد میخونن و باهاش ورزش انجام میدن.خیلی از حرکاتش خوشم اومد. یه تیکه میگفت:   دست چپ، دست چپ       یوی  پای راست دست راست، دست راست     یوی  پای چپ حالا دست به کمر،  گِر...گِر وای کلی خندیدم از نحوه ی قر دادنش.خیلی بامزه بود. ...
2 دی 1392

دیانا و کارهاش

این روزها دیانا می تونه رنگ های سیاه، قرمز،سبز و آبی و اشکال مثلث، مربع و دایره رو نام ببره و تشخیص بده. علاقه ی زیادی به نقاشی کردن ازخودش نشون میده و تیکه های زیادی از شعرهای زیادی رو بلده بخونه. رفتارهای مربی مهدشو دایم توی خونه تقلید می کنه. راحیل بشین.گریه نکن و... . استفاده از قاشق و چنگال رو به خوبی بلده. دوس داره همش موهای من و باباشو شونه کنه و گل سر بزنه! اونوقت نمی ذاره به موهای خودش نه شونه بزنیم نه گل سر! میزان غذا خوردنش کم شده ولی همچنان عاشق میوه مخصوصاً موز و پرتغاله. دایم صندلی می ذاره و میره روش و دست به همه ی وسایل روی کمدها و اپن می زنه و خرابکاری میکنه. دستش به کلید برق می رسه...
2 دی 1392

خر و پف

مامان و بابام این دوروز خونمون بودن و دیانا حسابی کیف کرد. اونها رو از بچگی خیلی دوس داشت و من کاملاً حس می کنم که مامانم رو از منم بیشتر دوس داره چون مامانم همه جوره بهش می رسه و محبت می کنه.   امروز صبح مامان بد خوابیده بود و داشت خر و پف می کرد که دیدیم دیانا اومده به بابامو همسرم داره توضیح میده که: مامان نسرین داره ( پُخ پُخ ) می کنه. همه کلی از این اصطلاح خندیدیم. 
2 دی 1392

تولد دوسالگیت مبارکه عزیز دلم.

سلام دختر کوچیکم... دوسال گذشت... یادش بخیر... اولین بار که دیدمت... اولین بار که با چشمای نازت نگاهم کردی... اولین بار که صدای ظریف گریه ات رو شنیدم... و هزار اولین بار دیگه... زود گذشت...باور کن مامان جونی... من به اندازه ی دوسال نبوسیدمت...بغلت نکردم...کنارت نبودم...ماشالله بهت عزیز دلم... چقدر زود بزرگ شدی... چقدر دوستت دارم دیانا... به خاطر همه ی کاستی هایی که بوده منو ببخش... به خاطر تموم دعواهایی که کردمت...به خاطر تموم بداخلاقی ها و بی حوصلگی هام...تو همه ی زندگی منی مامان جون... خیلی دوستت دارم خیلی... از ته دلم خوشحالم که دختر من شدی...چقدر خدا به ما لطف داشته بابت داشتن تو...ممنون... امروز تولدته اما قراره جمعه ناهار عمه ها...
1 تير 1392

جشن تولد دیانا نازی.

امروز برای دیانا کوچولو، جشن تولد 2 سالگیشو گرفتیم. با حضور همه ی افرادی که دیانا و ما دوستشون داشتیم، و بچه ها، به دیانا خیلی خوش گذشت. در کل همه چی عالی بود و به ما واقعاً خوش گذشت. مهمون های حاضر در تولد 2 سالگی دیانا: هر دو مادربزرگ و پدر بزرگ ها، عمه لیلا و پسر عمه ایلیا، عمه انسیه و دختر عمه دینا و آقای شمسی، عمه رضوان و آقای مجرد، عمو مجتبی و زن عمو معصومه و دختر عمه نیایش،عمو مصطفی، دایی بابا مرتضی و زن دایی و دخترشون شیوا خانم و پسرشون آقا شهریار. ممنون از همه ی این عزیزان بابت حضورشون و خاطره ی خوب امروز. اینم چندتا عکس از امروز:                    ...
1 تير 1392

سفر رشت.

این چند روز تعطیلی 14 و 15 خرداد رو رفته بودیم رشت خونه ی مامانم اینا. دیانا اون جا مثل بلبل صحبت می کرد اونم چه صحبت هایی! خیلی هاشو واسه اولین بار بود می شنیدم مثل وقتی از دست مامان بابام عصبانی شد و گفت: اِ ِ ِ ِ. اعصاب خورد شد. اعصاب دیانا خورد شد!! (ما از این جمله استفاده نمی کردیم و متوجه شدم از سریال ساختمان پزشکان که من نگاه می کنم یاد گرفته!!) این چند روزه دایم با صحبت هاش ما رو به وجد میاورد و شگفت زده می کرد. خیلی یکدفعه ای در حرف زدن پیشرفت کرده بود. هرچی دور و بر بچه ها شلوغ تر باشه بهتر در حرف زدن پیشرفت می کنند، این رو تجربه کردم.  این چند روز دیانا کیف کرد حسابی. تنها نبود و همش بازی می کرد با مامان و بابام. اینم عکس های...
1 تير 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیانا نازی می باشد