چند تا خاطره کوتاه از دیانا.
*دیروز داشتم یه تیکه از لباس دیانا رو که باز شده بود می دوختم، که اومد سر وقت جاسوزنی. منم یه پارچه انداختم رو جاسوزنی و بعد حواسشو پرت کردم. البته به خیال خودم!!! چند لحظه بعد اومد پارچه رو برداشت و با خوشحالی و ذوق رو به من گفت: اینااااااااااااااااس. پیداس کردم م م م م!!
*تو تعطیلات عید خونه مامانم اینا، می رفت روی مبل و از روی اپن آشپزخونه موبایل من و باباش و مامان بابامو بر می داشت و مال هر کی رو می داد به همون شخص و می گفت: بِسَرما (بفرما).
*4 شب پیش، بابا مرتضی نشسته بود شام می خورد، که دیانا خوابش گرفته بود واومد پیش باباش به حالت گلایه گفت: باباااا، پاسو بغل کُ. ( بابا پاشو بغل کن ). این قدر لحنش قشنگ بود که من و باباش فقط می خندیدیم.عزیز دل من. شیرین زبونم.
*وقتی خیلی کوچولو بود و هنوز 11 ماه داشت، تو خونه براش تاب وصل کردیم و وقتی سوار تاب می شد براش شعر تاب تاب عباسی رو می خوندیدم.همون اوایل سعی می کرد با ما بخونه: تا،تا، آدیدا !!!
عزیزززززززززززززززززززززززززززم. این آدیدا گفتنشو خیلی دوس داشتم.خیلی.
امسالم که 5 فروردین تو اصفهان شعرو می خوند برامون: تاب تاب، عباسی- خدا نانا نندازی- اگه میندازی- بغل بابا بیندازی.
* وقتایی که سه تایی با دیانا، کنار هم می خوابیدیم، متوجه یه صحنۀ جالب شده بودم که تا الانم ادامه داره و اون اینه که وقتی من کنارش می خوابم غلت میزنه و می چسبه به من می خوابه و اون سمت نمی ره اصلا. وقتی هم باباش اون سمته و من نیستم، غلت می زنه می چسبه به باباییش.( دیانا وسط می خوابه و اگه هرکی هر سمتش باشه میره می چسبه به اون- توی خواب! ) اوایل فکر می کردم اتفاقیه اما تا الانم همینجوره. احتمالاً احساس امنیت می کنه. من که خیلی دوس دارم.
این عکس یکی از صحنه هاییه که چسبیده به من و من بلند شدم ازش عکس گرفتم.تابستون91