*دیروز داشتم یه تیکه از لباس دیانا رو که باز شده بود می دوختم، که اومد سر وقت جاسوزنی. منم یه پارچه انداختم رو جاسوزنی و بعد حواسشو پرت کردم. البته به خیال خودم!!! چند لحظه بعد اومد پارچه رو برداشت و با خوشحالی و ذوق رو به من گفت: اینااااااااااااااااس. پیداس کردم م م م م!! *تو تعطیلات عید خونه مامانم اینا، می رفت روی مبل و از روی اپن آشپزخونه موبایل من و باباش و مامان بابامو بر می داشت و مال هر کی رو می داد به همون شخص و می گفت: بِسَرما (بفرما). *4 شب پیش، بابا مرتضی نشسته بود شام می خورد، که دیانا خوابش گرفته بود واومد پیش باباش به حالت گلایه گفت: باباااا، پاسو بغل کُ. ( بابا پاشو بغل کن ). این قدر لحنش قشنگ بود که من و باباش ف...