دیانادیانا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 8 روز سن داره

دیانا نازی

سفر به اصفهان.

جای همگی خالی من و مامانم و همسرم و دیانا نازی یه سفر دو روزه به اصفهان داشتیم ( 4 الی 6 فروردین ). سفر خوبی بود مخصوصاً از نظر آب و هوا که آفتابی و خوب بود. یکی از موفقیت های مهم سفر اخیر این بود که نانا توانست اسم باباشو خیلی شبیه به مرتضی تلفظ کنه و دائم در حال صدا زدن باباش بود: بُرتضی- مُتضی!   طوری که خیلی از مردم می خندیدن و میگفتن این دنبال کیه هی میگه مرتضی!! محبوب ترین قسمت سفر برای دیانا، دیدن باغ پرندگان بود که پر بود از جوجو و اُدَک!!  البته دیانا به همشون میگفت جوجه و اردک! و بعدش هم باغ گلها، اونم نه به خاطر گل ها، به خاطر این که به درخواست من، بابا مرتضی یکی از این حباب سازها خریده بود و من هی فو...
15 ارديبهشت 1392

دوم فروردین92

سلام.سال نو مبارک. دیانا کوچولو، امروز سوار دوچرخه اش بود و بابایی داشت حرکتش می داد. دیانا خیلی کیف می کرد و یکدفعه با ذوق رو به من کرد و گفت:  مامان نی گا کن. دوچخه سوای شدم. مامان نی گا کن! وای خیلی جالب بود استفاده از اینهمه کلمه اونم کاملا درست و به جا. البته دیگه تکرار نکردا. اگه باباش نمی شنید واقعا فکر می کردم خیالاته. عزیز دل مامانی دختر نازم. بوس. اینم دوتا از عکس های مهمونی دیروز دیانا: ...
15 ارديبهشت 1392

دیانای بی حوصله

سلام.  الان رشتیم خونۀ مامانم اینا و دیانا تازه خوابیده. امروز خیلی بی حوصله بود و لجاجت می کرد . از اونجایی که من سرما خوردم و دو تا پنیسیلین هم زدم نگرانم مبادا از من گرفته باشه و مریض بشه. هیچ حوصله نداره و تا باباش سر به سرش می ذاره زودی اعتراض می کنه که:  مرتضی نکن!! ما هم همه خندمون می گیره از این همه جدیت و تذکر! صبح که بنده در خواب ناز بودم پا شد نون و مَنیر (پنیر) نوش جون کرد و چای. با بیدار شدن منم یکی دو استکان دیگه هم چای خواست! بچم چای خور شده حسابی! البته ما گاهی آبجوش بهش غالب می کنیم جای چای! وقتی به دنیا اومده بود ما برنامه ریزی کرده بودیم که مامانو مادر جون و پدرمو پدر جون صدا بزنه اما یکبار که مامانم داشت باب...
15 ارديبهشت 1392

دختر حاضر جواب در یکسال و ده ماهگی!

دیروز توی اتاق داداشم با دیانا بودیم که دیانا هی به وسایل محمد دست می زد و محمد یکهو بهش گفت فضول!  و دیانا هم بدون مکث جواب داد: فضول خودتی!!!!!!!!!!!!!!!!!!!! من و محمد فقط به هم نگاه کردیم!!!  یعنی نمی دونم از کجا یاد گرفته بود! بعد فکرم این بود که شانسی بوده. ولی وقتی شبش بابامم همین رو گفت و دیانا هم همین جواب رو بهش داد متوجه شدم که نه! کاملا متوجه حرفش شده! ای جان مامان دختر عزیزم. وای بیدار شد و داره میاد سراغ لپ تاپ! فعلا بای بای عکس زیر مال اولین بارِ که دیانا تاب خوردن رو تجربه کرد  13 فروردین 91 در ده ماهگیش بود که خیلی هم خوشش اومد و همونوقتم همزمان با من و بابا مرتضی تکرار می کرد: تااااا تاااااااب. ...
15 ارديبهشت 1392

گم شد!!

این جند روزه خونۀ مامانم این ها هروقت خواستیم به قول خودمون دیانا رو گول بزنیم و چیزی رو ازش بگبریم، می گرفتیم و زود پشتمون قایم می کردیم و می گفتیم نیست گم شد. دیشب موبایل من رو برداشت و فرار کرد منم خواستم ازش بگیرم که یکدفعه مثلا موبایلو انداخت بالا و بعد سریع برد پشتش قایم کرد و با یه قیافۀ کاملا بیخبر از همه جا!! رو به من کرد و گفت: نیس. گم سُد!! حرفی ندارم دیگه برای گفتن!!!!! :D عکس زیر مربوطِ به مهر90، پنج ماهگی دیانا ...
15 ارديبهشت 1392

صدای سی بود؟!

امشب شب چهارشنبه سوری بود و دایم صدای ترقه و فشفشه و... میومد. دیانای کوچیک هر بار با شنیدن صداها، از من و بابا مرتضی می پرسید:  صدای سی بود؟  ( صدای چی بود؟ )  طفلی نی نی جون ترسیده بود. موقع خواب، نزدیک به ده دقیقه دایم این سوالو تکرار می کرد تا خوابش برد! راستی باباشو با عناوین مختلف صدا می زنه. وقتی مهمون داریم و بقیه باباشو آقا مرتضی صدا میزنن، دیانا هم می گه:  آخا بُرضی!   وقتی من باباشو صدا می زنم مرتضی، اونم می گه: بُرضی؟ اکثر اوقات هم باباشو صدا می کنه بابایی. وقتی خیلی خیلی کوچولو بود با یه عشوۀ فوق العاده باباشو   دادا   صدا میزد و بعد انگشتای دستشو باز و...
15 ارديبهشت 1392

چند تا عکس از تولد یک سالگی دیانا نازی.

داشتم وبلاگ دوست خوبم مریم ( مامان مشکات ) رو می خوندم. توی حال و هوای اولین جشن تولد مشکات کوچولویه. مبارکشون باشه تولد خودش و دختر شیرینش. منم ناخود آگاه یاد تولد دیانا افتادم. گفتم چند تا عکس بذارم. ...
12 ارديبهشت 1392

چند تا خاطره کوتاه از دیانا.

*دیروز داشتم یه تیکه از لباس دیانا رو که باز شده بود می دوختم، که اومد سر وقت جاسوزنی. منم یه پارچه انداختم رو جاسوزنی و بعد حواسشو پرت کردم. البته به خیال خودم!!! چند لحظه بعد اومد پارچه رو برداشت و با خوشحالی و ذوق رو به من گفت:  اینااااااااااااااااس. پیداس کردم م م م م!! *تو تعطیلات عید خونه مامانم اینا، می رفت روی مبل و از روی اپن آشپزخونه موبایل من و باباش و مامان بابامو بر می داشت و مال هر کی رو می داد به همون شخص و می گفت: بِسَرما (بفرما). *4 شب پیش، بابا مرتضی نشسته بود شام می خورد، که دیانا خوابش گرفته بود واومد پیش باباش به حالت گلایه گفت: باباااا، پاسو بغل کُ. ( بابا پاشو بغل کن ). این قدر لحنش قشنگ بود که من و باباش ف...
12 ارديبهشت 1392
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دیانا نازی می باشد